انگار از همون وقتهاست....... از همون وقتها که آدم حس میکنه دیگه سینه اش توانائی محبوس کردن دلش رو نداره و دل سرکش و نافرمانش میخواد حصار تنگ و تاریک سینه اش را پاره کنه و بیاد بیرون.بیاد بیرون و فریاد بزنه و بغضش رو بشکنه و از دردهائی بگه که حالا دیگه رنگ غبار زمان گرفته اند و انقدر روی هم انبار شدن که اون رو اینگونه سرکش و شاکی کرده.
تنهائی غربت یاس سردرگمی
آره دلم بدجوری گرفته بدجوری.....
سلام دوستان
از امروز تصمیم گرفتم که وارد سرزمین وبلاگها بشم.درباره وبلاگ و وبلاگ نویسی خیلی چیزها شنیدم.به نظرم امد باید دنیای شیرین و جذابی باشه اینه که تصمیم گرفتم تجربه اش کنم.امیدوارم که تجربه به یاد موندنی باشه تا اگه یک روز بنا شد که با این دنیا وداع کنم ان روز برام روز تلخ و شیرینی باشه.تلخ برای جدائی از دنیای کوچک وبلاگم و سرزمین بزرگ وبلاگها و شیرین به خاطر همراه داشتن یک کوله بار از محبت هاتون و خاطرات شیرینی که با شما داشتم.