انگار از همون وقتهاست....... از همون وقتها که آدم حس میکنه دیگه سینه اش توانائی محبوس کردن دلش رو نداره و دل سرکش و نافرمانش میخواد حصار تنگ و تاریک سینه اش را پاره کنه و بیاد بیرون.بیاد بیرون و فریاد بزنه و بغضش رو بشکنه و از دردهائی بگه که حالا دیگه رنگ غبار زمان گرفته اند و انقدر روی هم انبار شدن که اون رو اینگونه سرکش و شاکی کرده.
تنهائی غربت یاس سردرگمی
آره دلم بدجوری گرفته بدجوری.....