-
شهر بی خیالی
جمعه 4 آذرماه سال 1384 21:01
چشم چشم دو ابرو دماغ دهن یه گردو یه آدم خیالی تو شهر بی خیالی دلش نگو یه دریا پر از غمای دنیا غصه و غم فراوون لبا ولی چه خندون میره با جیب خالی تو کوچه های عالی از عاشقی می خونه تو کوچه و تو خونه عشق، عشق، کجا رفت از سینه ها صفا رفت عشقی تو کوچه ها نیست تو قلبامون خدا نیست مرگ، مرگ، چه ارزون تو کوچه و خیابون آی آدمای...
-
دلتنگی بهانه نوشتن
جمعه 4 آذرماه سال 1384 20:59
انگار از همون وقتهاست....... از همون وقتها که آدم حس میکنه دیگه سینه اش توانائی محبوس کردن دلش رو نداره و دل سرکش و نافرمانش میخواد حصار تنگ و تاریک سینه اش را پاره کنه و بیاد بیرون.بیاد بیرون و فریاد بزنه و بغضش رو بشکنه و از دردهائی بگه که حالا دیگه رنگ غبار زمان گرفته اند و انقدر روی هم انبار شدن که اون رو اینگونه...
-
اولین یادداشت من
جمعه 4 آذرماه سال 1384 13:27
سلام دوستان از امروز تصمیم گرفتم که وارد سرزمین وبلاگها بشم.درباره وبلاگ و وبلاگ نویسی خیلی چیزها شنیدم.به نظرم امد باید دنیای شیرین و جذابی باشه اینه که تصمیم گرفتم تجربه اش کنم.امیدوارم که تجربه به یاد موندنی باشه تا اگه یک روز بنا شد که با این دنیا وداع کنم ان روز برام روز تلخ و شیرینی باشه.تلخ برای جدائی از دنیای...